صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 24 صفحه بعد

(مسعود اکبری مطالب اموزنده)
قالب وبلاگ

(مسعود اکبری مطالب اموزنده)
قرآن کریم: بخوان به نام پروردگارت كه انسان را از علق آفريد، بخوان به نام پروردگارت که كريمترين [كريمان] است 
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان (مسعود اکبری مطالب اموزنده) و آدرس m-akbari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





چت باکس


مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملانصرالدین کرد و گفت:

خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 20:48 ] [ مسعود اکبری ]


چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .

صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .

هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن 

همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .

از سکوت خوششون نميومد .

اونم می زد .

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .

بدون انتها , وسيع و آروم .

يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .

يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .

تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .


چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .

چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .احساس کرد همه چيش به هم ريخته .

دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .

سعی کرد به خودش مسلط باشه .

يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .

نمی تونست چشاشو ببنده .

هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .

سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .

دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .

و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .

يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .

چشاشو که باز کرد دختر نبود .

يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .

ولی اثری از دختر نبود .

نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .

چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .

....شب بعد همون ساعت

وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .

با همون مانتوی سفيد

با همون پسر .

هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .

و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,

مثل شب قبل با تموم وجود زد .

احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .

چقدر آرامش بخشه .

اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .

ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .

شب های متوالی همين طور گذشت .

هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .

ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .

ولی اين براش مهم نبود .

از شادی دختر لذت می برد .و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .

سه شب بود که اون نيومده بود .

سه شب تلخ و سرد .

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .

دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .

اونشب دختر غمگين بود .

پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .

سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .

ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .

نمی تونست گريه دختر رو ببينه .

چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو

به خاطر اشک های دختر نواخت .

...

همه چيشو از دست داده بود .

زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .

يه جور بغض بسته سخت

يه نوع احساسی که نمی شناخت

يه حس زير پوستی داغ

تنشو می سوزوند .

قرار نبود که عاشق بشه ...

عاشق کسی که نمی شناخت .

ولی شده بود ... بدجورم شده بود .

احساس گناه می کرد .

ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .

...

يک ماه ازش بی خبر بود .

يک ماه که براش يک سال گذشت .

هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .

چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .

و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .

ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...

آرزوش فقط يه بار ديگه

ديدن اون دختر بود .

يه بار نه ... برای هميشه .

اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر

با همون پسراز در اومد تو .

نتونست ازجاش بلند نشه .

بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .

بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .

دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .

دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون

و برای خود اون بزنه .

و شروع کرد .

دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .

و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .

نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .


يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .


چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .

سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .

- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟

صداش در نمي اومد .

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :

- حتما ..

يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش

فقط برای اون

مثل هميشه

فقط برای اون زد

اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد

نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه

پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره

دختر می خنديد

پسر می خنديد

و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد

آروم و بی صدا

پشت نت های شاد موسيقی

بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ 

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم

[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 20:48 ] [ مسعود اکبری ]

روزی جنگجوی مغول چنگیز خان و ملازمانش به شکار رفتند.اما ان روز علی رغم  شور و اشتیاق ان گروه شکاری پیدا نکردند.چنگیز خان برای پنهان کردن یاس خود از گروه جدا شد  تا به تنهایی قدمی بزند.انها بیشتر از حد انتظار در انجا مانده بودند و خان تشنه و خسته بود.گرمای تابستان تمام نهر ها را خشکا نده بود و ابی برای نوشیدن پیدا نمی کرد! سپس در کمال شگفتی متوجه باریکه ی ابی شد که از پشت صخره ای که در مقابلش بود جاری می شد.

شاهین شکاری اش را از روی بازویش برداشت و جام نقره ای را که همیشه همراهش داشت را بیرون اورد.از انجایی که جریان اب بسیار کم بود  مدت زیادی طول کشید تا جام پر شد.و درست هنگامی که خان جام را بلند کرد تا بنوشد شاهین به پرواز در امد و جام را از دستهای او ربود و به زمین انداخت.

چنگیز خان عصبانی شد اما به شاهین علاقه داشت و فکر کرد شاید او هم تشنه است.جام را برداشت و بار دیگر در ان اب ریخت اما این بار جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین به ان حمله ور شد و اب را بر زمین ریخت!

چنگیز خان این پرنده را ستایش می کرد اما حاضر نبود تحت هیچ شرایطی بی احترامی را تحمل کند و ممکن بود کسی از دور این منظره را ببیند و بعد ها به جنگجویانش بگوید این مبارز بزرگ از عهده ی یک پرنده هم بر نمی اید!

این بار شمشیر را از غلاف کشید و در حالی که یک چشمش به اب بود و چشم دیگرش به شاهین  مشغول پر کردن جام شد.به محض این که جام پر شد و خواست انرا بنوشد  شاهین بار دیگر به طرفش به پرواز در امد و خان با یک ضربه سینه ی پرنده را شکافت.

باریکه ی اب خشک شده بود اما خان تصمیم گرفت ابی برای نوشیدن پیدا کند پس از  صخره بالا رفت تا به سر چشمه برسد.در کمال شگفتی چشمه ای را یافت که در میانش یکی از سمی ترین مار های ان منطقه مرده بود و اگر از ان اب نوشیده بود بدون تردید جان میداد.

خان در حالی که شاهین مرده را در دست داشت به اردو بازگشت.فرمان داد مجسمه ای زرین از ان پرنده بسازند و روی یکی از بالهایش حک کنند :

اگر دوستی کاری کند که دوست ندارید                               

باز هم دوست شماست                                         

 

و روی بال دیگرش حک کنند:

هر عملی که به واسطه ی خشم باشد                                

محکوم به شکست است!                                     

[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]


به ما اعلام شد كه هواپیما آماده است ... مقصد نا معلوم !! همين كه اومدم از پله هاي هواپيما بالا برم ، ديدم بيچاره مركب آهنين تا خرخره پر از مجروحان جنگي است .. كه به صورت افقي بر روي برانكارد هاي هواپيما قرار گرفته اند ... همين كه بالا اومدم ... اولين مجروح كه چهره ي آفتاب سوخته اي داشت و معلوم بود از بچه هاي بومي منطقه خرمشهر است ، با لهجه شيرين جنوبي اش كه مملو از درد گلوله بود ، مچ دستم رو گرفت .... فكر كردم آب مي خواهد ... آخه مي دونيد كساني كه تير مي خورند ، يا خون ريزي دارن ، بد جوري تشنه مي شوند.... . آقايون اطباء هم به ما سفارش كرده بودند مطلقآ آب يا مايعات به اون ها نديم ...... با حالت زاري كه داشت پرسيد : برادر راديو گوش كردي ..؟ تعجب كردم .. فكر كردم بر اثر خون ريزي هذيون مي گه ... ولي باز دلم نيامد سر كارش بذارم .. با مهربوني گفتم : راديو براي چي ؟؟ گفت : مي خوام بدونم خرمشهر بالاخره آزاد شد يا نه ..؟ ( به شرفم قسم الان كه مي نويسم ، چشم هام پر از اشگه .. ) ، تازه دوزاري ام افتاد كه او چي مي خواد ... گفتم خبر ندارم .. ولي اگه مي شد حتمآ ما متوجه مي شديم ..

با همون حالش كه دستم رو محكم گرفته بود ، گفت : يه قول به من مي دي ؟؟ گفتم بگو عزيزم .... گفت قول بده كه اگه خرمشهر آزاد شد ، به من خبر بدي .. گفتم حتمآ مطمئن باش.. لبخند كم جوني زد و دستم رو ول كرد ... وقتي اوج اوليه را گرفتيم ، مقصد ما شهر تبريز اعلام شد ... تو هوا به خاطر خواهش اون پسر سيه چرده ، علي رغم اين كه كار زياد داشتم ، ولي مرتب به راديو گوش مي دادم ..... راديو مرتب از حمله بزرگ حرف مي زد ... مارش نظامي و سرود هاي ميهني .... كم كم شهر تبريز از بالا ديده مي شد ... در حال كم كردن ارتفاع بوديم كه در يك لحظه راديو برنامه هايش را قطع كرد ... گوينده در حالي كه صداش از هيجان مي لرزيد .... اعلام كرد ..

توجه كنيد .... هم ميهنان عزيز توجه فرماييد ،هم اكنون به خواست خداوند متعال ... شهر خرمشهر آزاد شد .. خونين شهر آزاد شد و ... خيلي خوشحال شدم ... نمي دانم دقيقآ چقدر از اعلام اين خبر گذشته بود كه به شهر تبريز رسيديم ... فوري پياده شدم تا اين خبر خوش را به آن رزمنده چشم انتظار بدهم ... به محض اين كه بالاي سرش رسيدم ... ديدم در خواب عميقي فرو رفته .. چهره اش ديگر خسته و درناك به نظر نمي رسه ... تكانش دادم .... برادر .... برادر ... بهيار پرواز با اندوه گفت : جناب سروان او همين چند دقيقه پيش تمام كرد ...

نميدونم فهميد كه شهرش آزاد شده يا نه ...؟ ولي مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد ....

[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]

خجالت نکش، داد بزن!


می گفت:" بچه مسلمان باید محکم باشد." ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هر کجا بودند باید اذان بگویند. یک روز رو به من کرد و گفت:" شما اذان می گویید؟" گفتم:" نه آقا. من خجالت می کشم." ایشان گفت:" یک سؤال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟" گفتم:"خیار، بادمجان، کدو و ... ." آقا پرسید:" آیا داد هم می زنی؟" گفتم:" بله آقا". گفت:" می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟" گفتم:" نه آقا. خجالت می کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم." حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ اما اینجا که چیزی ندارم. گفت:" آهان بگو من دین ندارم!یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت ،خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، أشهد أن لاإله الا الله، من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد می زنی: خیار یه قرون؟!"


[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]

دلم به شدت... درد مي کند...!!

..... اشتباه نکن

               از پر خوري نيست.....

سنگيني غصه هائي ست که نوش جان کرده ام ....

ميخواهم بالا بياورم.؟؟!!!...

تمام افسرده گيها .....

غمها...و.......و.......و........

زندگي خيلي  ..... تهوع آور است !!!

[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]

در مکتب خوبان

خیلی نگو گناه کارم این را ادامه نده .روی صفات خوب کار کن تا به یقین برسی.معصیت را به یقین نرسان.اینکه به شما روزی داده خلق کرده اینجا نشانیده ،هیچ کدام دست ما نبوده همه را خدا کرده است..در این یقین ها شک نکنید.از ان طرف پشت بام نیفتید...بعضی ها احتیاط می کننند عقب عقب می روند از ان طرف پشت بام می افتند.جماعت زیادی از ان طرف افتاده اند .اصلا من کسی را ندیده ام از جلو بیافتد...همه از پشت سر افتاده اند ؛پشت رو هم افتادهاند .. حالا چه طور می شود بیاوریشان بالا از پشت سر افتاده اند

رفتی علم را بفهمی خراب کردی رفتی ..بچه را تربیت کنی فاسدش کردی...بچه را دشمن خدا کردی..هر کاری کردی از پشت سر افتادی

وقتی بسم الله را فهمیدید دیگر نه از جلو می افتید نه از پشت...اهل سنت که اصلا بسم الله را جزء سوره نمی دانند و در نماز نمی خوانند...اصلا گفتند بسم الله مال خدا نیست و حال انکه تمام قران در سورهی حمد است...حمد هم در بسم الله .بسم الله هم در باء است باء هم در نقطه ی زیر ان علی (ع)گفت :من ان نقطه ی هستم .یعنی با من قران نوشته می شود..با من قران درست می شود همه اش با من .و ازبرای من است

چقدر راحتت کرد چقدر زحمتت را کم کرد به شرطی که قبول کرده باشی .اگر انسان قبول نکند که هیچ بگذارد برود خودش درست کند...هزار و پانصد سال است می خواهد بسم الله را یاد بگیرد هنوز مشغول است...عده ای هم قبول کردند و رفتند در قرب خدا.انها عدد ندارند خی
[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]

بسم الله الرحمن الرحیم- وبلاگ ظهور مهر

دعای فرج - وبلاگ ظهور مهر

[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]



حضرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا می خواهید شما را خبر دهم از بخیل ترین مردم و عاجزترین مردم و جفا کارترین مردم و دزد ترین و کسل ترین مردم؟ گفتند:بله یا رسول الله. فرمود: بخیل ترین مردم کسی هست که به مسلمانی برخورد کند و سلام نکند، و عاجزترین مردم کسی است که از دعا کردن عاجز باشد و جفا کارترین مردم کسی هست که اسم مرا بشنود و صلوات نفرستد و دزدترین مردم کسی است که از نمازش بدزدد و این نماز را مانند یک پارچه کهنه به صورتش می زنند و کسل ترین خلق کسی هست که بیکار است اما زبانش به ذکر خدا مشغول نیست.

[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم. که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات اوردم قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کرد امام علي (ع) ميفرمايد: بزرگ فکر کن و کوچک عمل کن ، همين حالا شروع کن
[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ 11:41 ] [ مسعود اکبری ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید عشق لالایی بارون تو شباست نم نم بارون پشت شیشه هاست لحظه شبنم و برگ گل یاس لحظه رهایی پرنده هاست توخود عشقی که همزاد منی توسکوت من و فریاد منی توخود عشقی که شوق موندنی غم تلخ و گنگ شعرای منی وقتی دنیا درد بی حرفی داره تویی که فریاد دردای منی توخودعشقی که همزاد منی تو سکوت من وفریاد منی دستای توخورشید ُ نشون میدن چشمای بستمو بیدارمی کنن صدای بال پرنده رو لبات توگوشام دوباره تکرارمی کنن زندگی وقتی که بیزاری باشه روز و شب هاش همه تکراری باشه شاید عشق برای بعضی عاشقا لحظه بزرگ بیداری باشه عشق لالایی بارون تو شباست نم نم بارون پشت شیشه هاست لحظه عزیـز با تو بودنه آخرین پناه موندن منه توخود عشقی که همزاد منی توسکوت من و فریاد منی
امکانات وب